ساده بودم ساده
ساده مثل کف دست
من نمی دانستم
ساده بودن سخت است
مثل آیینه آب صاف و آسان بودم
دل و دستم یکرنگ مثل باران بودم
که به خاک افتادم
دل بریدم رفتم
به سفر تن دادم
خشکسالی در پشت ، قحط سالی در پیش
به تو روی آوردم در گریزم از خویش ...
ساده بودم ساده
پاک مثل کف دست
من چه می دانستم ساده بودن سخت است !
به تو دل خوش کردم
به تو عاشق بودم
شدم آیینه تو
صاف و صادق بودم
تو به من می گفتی :
ساده بودن زیباست ...
عشق مثل خود تو ،
ساده مثل خود ماست ...
عشق آزاده نبود
عاشقی ساده نبود
همسفر اهل سفر
راهی جاده نبود
مثل خوابی کوتاه ،
عشق هم آمد و رفت
به همان آسانی
دست سختی زد و رفت ...
قصه ی من این بود
این سرآغازم شد
بعد از اون قصه ی عشق ،
غم هم آوازم شد ...
ساده بودم ساده
هستی ام در کف دست
من نمی دانستم ساده بودن سخت است