چشمای تو نور کوچه باغ رازه
چشمای من ظلمت شب نیازه
با هم دیگه راز و نیازی داشتیم ،
حکایت دور و درازی داشتیم ...
اما پس از اون آشنایی ،
اون همدلی ،
اون همزبونی ،
از گرد راه اومد جدایی ...
رفتی و چشم به راهم گذاشتی ؛
تو این قفس تنهام گذاشتی ،
حالا نمی دونم کجایی ...
کاشکی یکی بود ما رو با هم آشتی می داد ،
کاشکی چشهامون باز تو چشم هم می افتاد ...