عشقولانه....

به چشمانم آموختم که هر کس ارزش دیدن ندارد ...

عشقولانه....

به چشمانم آموختم که هر کس ارزش دیدن ندارد ...

خداوندا اگر ...

پریشانم خداوندا...

پریشانم

چه می خواهی تو از جانم ؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی ...


خداوندا ...

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی ،

لباس فقر هم پوشی ،

غرورت را برای تکة نانی ،

به زیر پای نامردان بیندازی ،

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته ،

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی ...!

نمی گویی؟ 


خداوندا ...

اگر در روز گرماخیزِ تابستان ،

تنت بر سایة دیوار بگشایی ،

لبت بر جامِ قیراندود بگذاری ،

و قدری آن طرف تر هم

عمارتهای سنگِ مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد ،

زمین و آسمان را کفر می گویی ...

نمی گویی؟ 


خداوندا

اگر روزی بشر گردی ،

زحال بندگانت با خبر گردی...

پشیمان می شوی از قصة خلقت، از این بودن از این بدعت...

خداوندا تو مسئولی ،

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است ...

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است... 

 


 

 

آیه های بارونی

 

هوا هر وقت که بارونی است  

تو فکر من چراغونی است  

پر ام از خاطرات تو  ، همونایی که می دونی ... 

مگه یادم میره یک دم ؟  

تا هر وقتی که من زندم  

تو بانی یه مشت شعری  

هم الان هم در آیندم ... 

دلم می خواد بیام پیشت  

بزارم سر روی دوشت  

بگم میمیرم از عشقت  

برم گم شم تو آغوشت ... 

منو تو  زیر بارون بود به جون هم قسم خوردیم  

تو چشم هم نگاه کردیم ... نگاه کردیم از عشق مردیم ... 

  

رو آیه های بارونی نوشتم

بسته به تو جونم و سر نوشتم

تو مظهر تحملی تو ماهی

عشق منی برام تو تکیه گاهی 

 

 

سر تا سر خیال من، نقاشی های کاشی هاش سبز می شن و ناز می کنن 

مست ها شبها تو کوچه هاش هوای آواز می کنن 

شمایل جمال تو قلبمو روشن می کنه

نمی دونی که عشق تو چه کاری با من می کنه  ...